ماه پیشونی
من خدا را دیدم در خَمِ جادهی چالوس به باران میگفت :
نکند سیل شوی تا دل مردم گیرد!
یا نباری و طبیعت ز فراقت میرد
در همان وقت درختی خندید
خدایا!
ره و فرمان که به دستان شماست؟!
و خدا گفت: عزیزم!
اینچنین نطق مرا بین و شرافت آموز
که اگر رأس حکومت هستی
نکند پای نهی بر دستی
. . .من خدا را دیدم که سر چوبهی داربه صدام گریان میگفت!. . .حرف من نیست که اینگونه بیایی نزدم چه کنم؟. . . ای بشر اخراجی!هر چه من گفتم و بشنید، فقط از بر کرداز یکی گوش شنید و دگری را در کردهر چه من خیر نوشتم، او ندید و شر کرد. . . من خدا را دیدم در میان بدن زخمی یک مرغابی مثل او جان میداد!عرق سرد کشاورز که در خاک چکیداو در احساس علفزاربه رقص آمده بودو به چوپان ِ مترسک لقمهای نان میداداینچنین مرهم زخمی شده، درمان میداد من خدا را دیدم. . . و خدا هم میدید